|
.:: یا ارحم الراحمین ::.
السلام علیک با رحمهٌ للعالمین یا رسول الله(صلوات الله و سلامه علیک)
*طعم شیرین عسل زنبور خوشحال بود. داشت لابه لای گلهای رنگارنگ و قشنگ می چرخید و می چرخید، ناگهان بوی خوبی به دماغش رسید، با خودش گفت: وای چه بوی خوبی، این بو دیگه بوی چه گل یه؟ حتماً یک گل جدیده، باید بگردم و پیداش کنم. زنبور پر زد و رفت، این طرف رفت، آن طرف رفت، بالا رفت، پایین رفت، تا اینکه احساس کرد خیلی به گلها نزدیک شده است، اما او هرچه نگاه کرد گلی را ندید، دو مرد را دید که در سایه درختی نشسته اند. بو از طرف آنها می آمد زنبور با خودش گفت: یعنی این دو تا آدم این همه خوشبویند، مگه اینا کی هستن؟ او نزدیکتر و نزدیکتر شد، دو تا آدم زیر سایه نخل خرما نشسته بودند و با همدیگر حرف می زدند. زنبور همین که نزدیک رفت آن آدمهای مهربان را شناخت، اول خجالت کشید به آنها نزدیک شود، از دور آنها را نگاه کرد. با خودش گفت: بروم، نروم، چه کار کنم؟ هی فکر کرد و هی فکر کرد تا بالاخره فکری به ذهنش رسید، پرید و رفت تا بالای سر پیامبر(ص) رسید، اما باز هم از خوشحالی نمی دانست چه کار کند دو سه دفعه ای چرخید و شروع کرد به وز وز کردن. حضرت علی(ع) با خودش گفت: "نکنه این زنبور قرمز، پیامبر را نیش بزند. نکنه پیامبر از دست زنبور ناراحت بشه." و دستش را تکان داد تا زنبور دور شود. در همین لحظه پیامبر به حضرت علی(ع) نگاه کرد و گفت: "علی جان می دونی این زنبور چی می گه" حضرت علی(ع) گفت: ? نه، یا رسول ا... پیامبر گفت: زنبور هر دو نفر ما را مهمان کرده امام علی(ع) گفت:به چی؟ پیامبر گفت: به عسلهای تازه و خوشمزه، زنبور از تو معذرت خواهی می کند و می گوید: عسلها در همین نزدیکی است، اگر می شود حضرت علی(ع) آنها را بیاورد. حضرت علی(ع) به طرفی که زنبور گفته بود، رفت. کندویی دید پر از عسل، آن هم چه عسلهای تازه ای. حضرت علی(ع) عسلها را برداشت و آمد و آمد تا رسید به پیامبر(ص)، سلام کرد و نشست. پیامبر(ص) هنوز داشت با زنبور حرف می زد، از او پرسید: شما که شهد تلخ گلها را می خورید، چه جوری عسل شیرین درست می کنید؟ زنبور دوباره چرخی زد و گفت: درسته که شهد شیرین گلها شیرین نیست، اما وقتی شهد گلها را می خوریم، هر دفعه سه تا صلوات می فرستیم، و این کار را هم خداوند به ما یاد داده است، یعنی می گوییم صل علی محمد صلوات بر محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد و این جوری شهد تلخی که خورده ایم عسل می شود و شیرین. صحبتهای پیامبر(ص) با زنبور تمام شده بود، حضرت علی(ع) گوش می داد و توی دلش صلوات می فرستاد. پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) بلند شدند که بروند، اما زنبور ناراحت بود و با خودش می گفت: خوب بود پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) چند ساعت دیگه هم می نشستن، اصلاً کاشکی می شد من همه ی عمر دور سر پیامبر(ص) می چرخیدم. اما آنها دوست داشتند هرچه زودتر بروند عسلها را بین بچه های یتیم تقسیم کنند.
[ سه شنبه 87/5/8 ] [ 2:55 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |